یه تیکه سنگ وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی//
آوازی بخوانی//
که برگ ها نریزند//
قدمی برداری//
که ابرها نترسند//
وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد//
چه اتفاقی برای تو افتاده است//
تبدیل به باد شده ای./
صبح با تلفن مهرداد از خواب بیدار می شوم. می گویداگر مزاحم من نیست می خواهد امروز را با من بگذراند. به او می گویم تا نیم ساعتدیگر بیرون منزل شان منتظرم باشد. گوشی را می گذارم و دوباره روی تخت خواب دراز میکشم . دقیقه ای به سقف اتاق خیره می شوم. ترک نازکی گچ گوشه ی اتاق را برش دادهاست، بعد بلند می شوم و دوش می گیرم. بعد نه طبقه با آسانسور پایین می آیم تا برسمبه طبقه ی همکف و خیابان. برف همه جا نشسته است و هوا حسابی پاکیزه است. توی ماشینکه می نشینم به ساعت ام نگاه م یکنم. نوزدهم بهمن ماه است.
دقیقاهفتاد و سه روز وقت دارم تا گزارش تحقیقی ام را به کمیته ی علمی بررسی پایان نامهها تحویل بدهم. توی کوچه ی نسترن سوم که می پیچم مهرداد را می بینم که تا ساق تویبرف های پیاده رو فرو رفته و منتظرم است. همان لباس های توی فرودگاه را پوشیده است. وی ماشین که می نشیند ، اولین حرف اش این است که فقط می خواهد همراه منباشد.
با خنده می گویم هر همراهی تا حدی مزاحم هم هست،نیست؟ نمی خندد اما انگار در این باره فکر کرده باشد می گوید اوایلنیست اما کم کم مزاحم و حتی مانع هم میشه. بعد با لبخند محوی می گوید و خاصیت عشاین است که کنایه اش را نمی فهمم. یکراست به دفتر کارم در سازمانپژوهش های اجتماعی می رویم. اتاقی رو به شمال در طبق هفتم یک ساختمان نوزده طبقه . تا من پرده های پنجره را به می کشم مهرداد در و دیوار اتاق را برانداز می کند. بهطرحی از دورکیم که به دیوار کوبیده ام نگاه می کند و بعد خیره می شود به تابلویبالای سرم که تکه شعری است که دو سال قبل با تستعلیق ناشیانه ای آن را نوشته بودم. من از نهایت شب حرف می زنم – من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زنم – اگر بهخانه من آمدی – برای من ای مهربان چراع بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهخوشبخت بنگرم. کنارم روی صندلی می نشیند و چشم اش به عکس سایه کهزیر شیشه ی میز کارم گذاشته ام می افتد.
دختر معصومی به نظر می آد. کی خیال ازدواج دارید؟ به سئوال تکراری آزار دهنده اش جواب همیشگیرا می دهم وقتی از دست این پروژه خلاص شدم . شاید سه ماه. شاید چهار ماه. شاید بیشتر . پدر سایه می گوید تا مدرک م رو نگرفتم حرف عروسی رو نزنم. عینکاش را از روی چشم هاش بر می دارد و می پرسد دانشجوست؟
به دنبالخودکاری کاغذهای روی میز را جا به جا می کنم و می گویم فوق لیسانس الهیات می خونه. اونم مشغول نوشتن پایان نامه شه. بالاخره دختر مذهبی گرفتی. حدس میزدم توی این نه سال عوض نشده باشی. خودکار را لای تقویم رویمزی پیدامی کنم و با خنده می گویم حدس ات کاملا غلط است. سایه مذهبیه اما من با حساب نجومی، که بیش تر با اون سر کار داری ، تقریبا نه سال نوری با آن یونس نه سال پیش فاصلهگرفته ام. بلند می شود و می رود کنار پنجره. حالاپایان نامه اش درباره ی چی هست؟
مکالمات خداوند و موسی ، اما باورکن که پیشنهاد من نبوده. پاکت سیگاری از جیب کاپشن چرمی اش بیرون میآورد و سیگاری آتش می زند و صورت اش هنوز به سمت پنجره است. تا اونجا خاطرم می آد نه سال پیش رشته ی فلسفه را فقط به این دلیل انتخاب کردی که به قولخودت از حریم دین دفاع فلسفی کنی.
دود سیگارش را بیرون می دهد و بعدچیزی می گوید که از تعجب خشک ام می زند. تعجب ام به این خاطر است که عین همین جملهرا چند هفته پیش علیرضا تلفنی به من گفته بود کلیدها به همان راحتی که در را باز میکنند قفل هم می کنند . مثل این که فلسفه بدجوری در را بسته. آدرسبازپرس فیضی را روی تکه ای کاغذ یادداشت می کنم و می پرسم به نظر تو اصلا وجودداره؟ نگاه اش بیشتر به روبه رو است تا به پایین. به چند تابلوی تبلیغاتی که بهساختمان مقابل کوبیده اند. دررا می گی یا کلیدرا؟ خداوند را می گم.
انگار جن دیده باشد صورت اش رابر می گرداند و صاف زل می زند توش چشم هام.
از روی صندلی بلند میشوم و می گویم به نظر تو خداوند وجود داره؟ فعلا این مهم ترین چیزیه که دلم می خوادبفهمم. این سئوال حتی از این تز لعنتی و دلیل خودکشی پارسا و خیلی چیزهای دیگه همبرای من مهم تره به نظر من پاسخ به این سئوال تکلیف خیلی چیزها رو روشن می کنه وجوا ندادنش هم خیلی چیزها رو تا ابد در تاریکی محض نگه می داره. هست یا نیست؟ طنینصدام اندکی بالا رفته است اما اهمیتی نمی دهم. حالا درست رو به روی من ایستادهاست.
سرفه ی خفیفی می کند و می گوید نمیدونم.
انگار که حرف اش را نشنیدهباشم بی خودی منفجر می شوم میلیون ها انسان بدون این که این سئوال ذره ای آزارشونداده باشه برنامه های هزار ساله برای عمر شصت هفتاد ساله شون می چینند و من همیشهتعجب می کنم که چه طور کسی می تونه بدون این که پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای اینسئوال پیدا کرده باشه، کار کنه، راه بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرفبزنه و حتی نفس بکشه. چه برسد به برنامه ریزی های دراز مدت. اگه نیست چرا ما هستیم؟احتمال ریاضی وجود پیدا کردن حیات بر این سیاره که لابد بهتر از من میدونی چیزینزدیک به صفره . می فهمی؟ صفر! اما این احتمال در حد صفر به وقوع پیوسته و ما وجودداریم. این وجود داشتن یا به عبارت دیگه تحقق آن احتمال نزدیک به صفر مفهومش اینکهاراده ای توانا و ذی شعور مایل بوده که ما وجود پیدا کنیم. این همون چیزیه کهاحتمالا جولیا را به درستی آزار می داده و صبح تا شب هم روح من رو مثل خوره میخوره. از طرف دیگه، اگه خداوندی هست پس این همه نکبت برای چیه؟ این همه بدبختی و شرکه از سر و روی کائنات می باره واسه ی چیه؟ کجاست ردپای آن قادر محض؟ چرا این قدرچیزها آشفته و زجر آوره؟ کجاست آن دست مهربان که هر چه صداش می زنند به کمک هیچ کسنمی آد؟ هر روز حقوق میلیون ها نفر روی این کره ی خاکی پایمال میشه و همه هم تقاضایکمک می کنند اما حتی یک معجزه هم رخ نمیده. حتی یکی. ستم گران دائم فربه تر می شوندو ضعفا در اکناف عالم یا اسیر سیل میشن و یا زلزله میاد و زمین اون ها رو می بلعه. اگه هم جون سالم به در ببرند، فقر و گرسنگی و بیماری سر وقتشون میاد. این همه کودکناقص الخلقه تاوان چه چیزی رو دارند پس می دن؟ چه گناهی مرتکب شده اند که ازشیرخوارگی تا پایان عمر، البته اگه زنده بمونن، باید با کوری مادرزادی و فلجمادرزادی و نقص عضو و هزاران عذاب دیگه سر کنند؟ گزارش آمار مرگ و میرهای ناشی ازگرسنگی رو که لابد خونده ای؟
انگشتان دست هام به وضوح می لرزند. مهرداد تقریبا فریاد می کشد نمی دونم! همه ی چیزی که در این خصوص می دونم و فکر میکنم تو هم باید بدونی – یعنی باید سعی کنی که بدونی – اینه که ما نمیدونیم. اینشریف ترین و در عین حال محتاطانه ترین چیزیه که بشری می تونه درباره ی این سئوالوحشت ناک بگه. آیا فضا انتها داره؟ آیا در میلیاردها کهکشان دیگه، که هر کدام ازمیلیاردها ستاره ی مثل خورشید و بزرگ تر از خورشید ما تشکیل دشه اند، حیات وجودداره؟ آیا حیات دیگری که میتنی بر کربن نباشه وجود داره؟ آیا در اعماق اقیانوس هاکه بیش از ده کیلومتر عمق دارند و تاریکی مطلق حاکمه موجود زنده ای هست؟ جواب همه یاین سئوال ها و صدها سئوال مثل این ها که در برابر سئوال وحشت ناک تو آسون ترینسئوال ها به حساب می آیند فعلا یک چیزه نمی دانیم. این چیزی است که علم به ما میگه. علم، مطمئن ترین و در عین حال صادقانه ترین ابزاری است که با فروتنی تمام به ما میگه که نمی دانم.
سیگار توی دست اش کاملا خاکستر شده است. انگار سبکشده باشم نفس عمیقی می کشم و آدرس بازپرس را توی جیب پیراهن ام می گذارم. مهرداد تهمانده سیگارش را توی زیر سیگاری می فشرد و هر دو از دفتر کارم بیرون می رویم. تویراه رو، جلو آسانسور منتظر می مانیم.
می گویم این که در اعماقاقیانوس ها جان داری باشه یا نباشه، این که فضا متناهی باشه یا نباشه و یا این کهدر سیاره ی دیگه ای به غیر از زمین حیات وجود داشته باشه یا نه، ذره ای در زندگی منتاثیری نداره. اما بود و نبود خداوند برای من مهمه. اگه خداوندی وجود داشته باشه،مرگ پایان همه چیز نخواهد بود و در این شرایط اگه من همه ی عمرم رو با فرض نبود اوزندگی کنم دست به ریسک بزرگ و خطرناکی زده ام. من این خطر رو با تمام پوست و گوشت واستخوانم حس می کنم.
درهای آسانسور باز می شود و ما می رویم داخل. پیرزنی با سبدی پر از خرید روزانه توی آسانسوز با دختر جوانی که کنارش ایستادهدرباره ی گران شدن بلیت های اتوبوس حرف می زند. می گوید تمام راه را توی اتوبوسسرپا بوده. از این که بلیت ها دائم گران می شوند اما به تعداد اتوبوس های مسیر اواضافه نمی شود به شدت دلخور است. آسانسور، ما را تا طبقه هفدهم، جایی که پیرزن ودختر همراه اش باید پیاده شوند، بالا می برد. وقتی پایین می آییم مهرداد موهاش راجلو آینه آسانسور صاف می کند و می پرسد اگه خداوندی نباشه چطور؟
اگهخداوندی در کار نباشه مرگ پایان همه چیزه و در آن صورت زندگی کردن با فرض وجودخداوند که نتیجه اش دوری جستن از بسیاری لذت هاست با توجه به این که ما فقط یک بارزندگی می کنیم، واقعا یک باخت بزرگه.
طبقه همکف درهای آسانسوز بازمی شود و ما به طرف پارکینگ بیرون می رویم. توی ماشین که می نشینیم مهرداد دوبارهسیگاری روشن می کند و می گوید به هر حال این سئوالیه که پاسخ قطعی اون رو اگه پاسخش مثبت باشه بعد از مرگ می فهمیم و اگه پاسخ ش منفی باشه، یعنی اگه اصلا خداوندیوجود نداشته باشه ، هرگز نخواهیم دانست. دود سیگارش را از پنجره بیرون می دهد وادامه می دهد به همین خاطره که می گم سئوال وحشت ناکیه. بعد با صدای گرفته ای میگوید جولیا به خیلی از این سئوال ها می گه سئوال های وحشتناک.
پشتسر کامیونی از توی اتوبان خارح می شوم و به سمت پمپ بنزین حاشیه ای جاده می رانم. کمی بعد تی ترافیک پمپ بنزین و پشت سر کامیون متوقف می شویم. مهرداد کلید رادیوماشین را روشن می کند. گوینده ی رادیو آخرین خبر علمی را میخواند:
دو کارشناس علوم کامپیوتر دانشگاه استانفورد آمریکا موفق بهنوشتن برنامه ی جست و جوگری برای اینترنت شده اند که قادر است ظرف چند ثانیه بدونداشتن نشانی الکترونیکی ، هر روزنامه، نشریه، خبرگزاری و یا کتاب را جست و جو کند وبرای مطالعه روی صفحه ی مانیتور بیاورد، بر اساس این گزارش این دو کارشناس جواببرای نشوتن این برنامه که یاهو YAHOO نام گذاری شده است چهار ماه وقت صرف کرده اندو بابت آن هر کدام مبلغ یکصد و پنجاه میلیون دلار دستمزد گرفتهاند.
خبر که تمام می شود مهرداد لبخند زیبایی می زند که اول خیال میکنم به خاطر عدد نجومی یک صد و پنجاه میلیون دلار است اما مسیر نگاه او مرا به شکمی اندازد. مهرداد محو عبارت پشت کامیون شده است. درست نمی دانم به پایین در زنگزده ای بارگیر کامیون که با خط بدی نوشته شده است آخ که دوزح با تو بهتر از بهشت بیتو است، بی وفا! نگاه می کند یا به دو تا یاهو یی که روی شل گیرهای لاستیکی چرخ هایعقب کامیون نوشته شده اند، و هنوز هم از لابه لای گل های پاشیده شده ی روی آن هاخوانده می شوند.